ᴵⁿ ᵗʰᵉ ᵃʳᵐˢ ᵒᶠ ᵐʸ ᵏⁱⁿᵍ
سرد بود. از اون جور سوزهایی که از پوست نمیگذره، ولی از استخون رد میشه.
جیسونگ تکیه داده بود به دیوار خیس و کپکزدهی سنگی. دستاش هنوز از پشت بسته بود، شونههاش تیر میکشیدن. خون خشکشده به لبهاش چسبیده بود، و گونهش جایی میان کبودی و جای کفش بود.
صدای خندههای سربازهایی که از پشت در گذشتن، توی ذهنش پیچید. یکیشون قبل از بستن در، گفته بود:
– «ببینیم چند روز دووم میاره. اگه فردا هنوز زنده باشه، شاید خودش اعتراف کنه.»
لبخند کج و خونیشو پاک نکرد.
حتی الان هم… هنوز یه تکه از غرورش نمرده بود
«من بمیرم..اونام میمیرن..چه غرورم بشکنه چه حرفی بزنم»
پلکهاش سنگین بودن.
نه از درد.
از اینکه لحظهای برای فکر کردن پیدا کرده بود.
«فلشبک»
کوهها. لباس سیاه. لبخندهای خستهی دوستاش. قسمی که خورده بودن سر مزار یه زن بینام.
و بعد: آتش. جیغ. دود.
مادری که نبود..
اشک های بچه هایی که جسد خانواده هاشون رو از اتیش بیرون میکشیدن..
فریاد هایی که از درد کشیده میشد..
و پسرک تنهایی که حتی بلد نبود گریه کنه..
صدایی از پشت در اومد. نه، این بار خنده نبود. قدمهایی آهسته و رسمی… و کلیدی که در قفل چرخید.
در باز شد.
نور شمع، مثل نیش چاقو خورد به چشمهای خستهی جیسونگ.
سایهی یک مرد ایستاد جلوی در.
سایه گفت:
– «چه کسی اجازه داده بود به این شکل شکنجهش کنن؟ من که نگفته بودم.»
صدای اون برای جیسونگ آشنا بود
مینهو.
جیسونگ سعی کرد صاف بشینه، ولی تنش خیانتش کرد.
زیر لب، بین نفسهای سنگین گفت:
– «اومدی تمومش کنی؟»
مینهو چند لحظه فقط نگاش کرد. توی اون نور لرزون، چشمای شورشی… بیشتر به چشمای یه انسان شبیه بودن، نه دشمن.ولی عجیب بود..
چرا باید به دشمنش به چشم دشمن نگاه نمیکرد..؟
همین شک جیسونگ رو بیشتر میکرد..
جیسونگ یه قانون تو سرش داشت
[خاندان سلطنتی نمیدونن رحم چیه!]
بعد، آهسته گفت:
– «نه. هنوز نه.»
و بعد رو کرد به سربازی که پشتش ایستاده بود:
– «به پزشک قصر بگو تا یک ساعت دیگه بیاد پایین. اگه یه تار مو از سر این زندانی کم بشه، مسئولش تویی.»
جیسونگ خندید. تلخ. شکسته، اما خنده بود.
– «دلسوزی ولیعهد رو هم دیدیم… چوسان هنوز امید داره.حداقل ولیعهد انقدر شرف داره که دروغ بگه…»
«مسخره بازی در نیار ببین چقدر خون ازت رفته»
«به دستور ولیعهد رفته..مگه غیر از اینه..؟»
«خیر..درست نیست..دستور شکنجه ی هرکیو میدم جز تو»
«اونوقت چرا؟..»
«چون….»
___________________________________________________
بمونید تو خماری هاها:)
شرط پارت بعدی ۲۵ تا لایک این پارت:)
ببینم چه میکنید!:)
#استری_کیدز #چان #لینو #چانگبین #هیونجین #هان #فلیکس #سونگمین #جونگین
جیسونگ تکیه داده بود به دیوار خیس و کپکزدهی سنگی. دستاش هنوز از پشت بسته بود، شونههاش تیر میکشیدن. خون خشکشده به لبهاش چسبیده بود، و گونهش جایی میان کبودی و جای کفش بود.
صدای خندههای سربازهایی که از پشت در گذشتن، توی ذهنش پیچید. یکیشون قبل از بستن در، گفته بود:
– «ببینیم چند روز دووم میاره. اگه فردا هنوز زنده باشه، شاید خودش اعتراف کنه.»
لبخند کج و خونیشو پاک نکرد.
حتی الان هم… هنوز یه تکه از غرورش نمرده بود
«من بمیرم..اونام میمیرن..چه غرورم بشکنه چه حرفی بزنم»
پلکهاش سنگین بودن.
نه از درد.
از اینکه لحظهای برای فکر کردن پیدا کرده بود.
«فلشبک»
کوهها. لباس سیاه. لبخندهای خستهی دوستاش. قسمی که خورده بودن سر مزار یه زن بینام.
و بعد: آتش. جیغ. دود.
مادری که نبود..
اشک های بچه هایی که جسد خانواده هاشون رو از اتیش بیرون میکشیدن..
فریاد هایی که از درد کشیده میشد..
و پسرک تنهایی که حتی بلد نبود گریه کنه..
صدایی از پشت در اومد. نه، این بار خنده نبود. قدمهایی آهسته و رسمی… و کلیدی که در قفل چرخید.
در باز شد.
نور شمع، مثل نیش چاقو خورد به چشمهای خستهی جیسونگ.
سایهی یک مرد ایستاد جلوی در.
سایه گفت:
– «چه کسی اجازه داده بود به این شکل شکنجهش کنن؟ من که نگفته بودم.»
صدای اون برای جیسونگ آشنا بود
مینهو.
جیسونگ سعی کرد صاف بشینه، ولی تنش خیانتش کرد.
زیر لب، بین نفسهای سنگین گفت:
– «اومدی تمومش کنی؟»
مینهو چند لحظه فقط نگاش کرد. توی اون نور لرزون، چشمای شورشی… بیشتر به چشمای یه انسان شبیه بودن، نه دشمن.ولی عجیب بود..
چرا باید به دشمنش به چشم دشمن نگاه نمیکرد..؟
همین شک جیسونگ رو بیشتر میکرد..
جیسونگ یه قانون تو سرش داشت
[خاندان سلطنتی نمیدونن رحم چیه!]
بعد، آهسته گفت:
– «نه. هنوز نه.»
و بعد رو کرد به سربازی که پشتش ایستاده بود:
– «به پزشک قصر بگو تا یک ساعت دیگه بیاد پایین. اگه یه تار مو از سر این زندانی کم بشه، مسئولش تویی.»
جیسونگ خندید. تلخ. شکسته، اما خنده بود.
– «دلسوزی ولیعهد رو هم دیدیم… چوسان هنوز امید داره.حداقل ولیعهد انقدر شرف داره که دروغ بگه…»
«مسخره بازی در نیار ببین چقدر خون ازت رفته»
«به دستور ولیعهد رفته..مگه غیر از اینه..؟»
«خیر..درست نیست..دستور شکنجه ی هرکیو میدم جز تو»
«اونوقت چرا؟..»
«چون….»
___________________________________________________
بمونید تو خماری هاها:)
شرط پارت بعدی ۲۵ تا لایک این پارت:)
ببینم چه میکنید!:)
#استری_کیدز #چان #لینو #چانگبین #هیونجین #هان #فلیکس #سونگمین #جونگین
- ۵.۲k
- ۲۵ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط